رمان شکسته

ִֶָلیام⋆ ִֶָلیام⋆ ִֶָلیام⋆ · 1404/4/8 13:45 · خواندن 4 دقیقه

رمان شکسته، قسمت یکم ، طوفان؛
مغز سرکش، می‌تواند یک تن را به باد بدهم، همیشه که قلب را نباید بهانه کرد.

⊹پرتو⊹

نگاهم را به قارچ های سرخ رنگ داد و زوم دوربینم عکاسی هم را بیشتر کردم و عکسی از آن گرفتم، به عکس نگاه کردم ، دقیقا همانطور شده بود که میخواستم. 
لبخندی بر لب نشاندم و به بوته هایی که مقداری با من فاصله داشتند، خیره شدم و به سمتش قدم برداشتم. با شوق چند تا عکس از آنها هم گرفتم. 
اطمینان داشتم که اگر همینطور ادامه بدهم، قطعا من هم یکی از برندگان و افراد برتر مسابقات عکاسی می شدم و بعد قاعدتا پروژه هایی نصیبم میشد که میتوانستم با آنها کسب و کار خودم را داشته باشم.
با رد شدن پروانه ای رو یه روی چشمانم، مسیرش را با چشمانم دنبال کردم. چیزی نظرم را به خودش جلب کرده بود. 
-یه کلبه؟! اونم وسط این جنگل؟ صبر کن ببینم این اصلا اونجا بود؟!
همانطور که زیر لب با خود حرف می زدم، برگشتم که به ترانه دوست و همکارم از وجود آن کلبه اطلاع بدم، اما نبود.هرچه چشم چرخواندم نبود.
-همیشه تو مواقع حساس غیبش میزنه.
زیر لب کمی رو به ترانه ذهنم غریدم. نگاهم را باز به کلبه دادم و با کمی مکث، به سمتش قدم برداشتم.
درب چوبی کلبه را کنار و به درون کلبه خیره شدم. با تعجب ابرو هایم را بالا انداختم. کلبه کاملا خالی بود و تنها چیزی که در آن به چشم می آمد یک میز چوبی دایره ای وسط آن بود که رویش یک گوی شیشه ای که مقداری از آن با ماده قرمز رنگی پوشیده شده بود، دیده میشد.
با کنجکاوی اولین قدم را به درون کلبه نهادم. کلبه به نظر میرسید سال هاست که متروکه است و کسی به سراغ آن نیامده.
به سمت شومینه خالی رفتم و کمی خم شدم تا به داخلش نگاهی بیاندازم، اما با دیدن موشی که به طرفم هجوم آورد دست پاچه فریادی کشیدم و خود را به عقب کشاندم که باعث شد تعادلم را از دست بدهم و با کمر به میز برخورد کنم و چند ثانیه بعد صدای شکستن آن گوی عجیب به گوش هایم بخورد.
کمرم درد گرفته بود، ولی با هر سختی بود خود را بلند کردم. دیگر خبری از آن موش کذایی نبود. عصبی آمدم از آن کلبه خارج بشوم، که طوفان شدیدی پنجره های کلبه را به هم زد. 
با تعجب چشم هایم را گشاد کردم و زیر لب با خود گفتم:
-طوفان؟ این وقت؟ اونم وقتی که هنوز خورشید وسط آسمون بود؟
هیچ جوابی برای سوال هایم نداشتم. در آنی به طرف درب رفتم و دستگیره اش که آن هم از چوب بود را کشیدم و با فهمیدن اینکه باز نمی‌شود، ترس عجیبی به جانم افتاد.
-یعنی چی؟
با ترس با خودم حرف زدم.
-یعنی الان ترانه در این هوای بارانی و طوفانی کجا بود؟ 
ترس هر لحظه کنترل افکارم را بیشتر به دست می گرفت‌. وقتی به خودم آمدم با تمام توان داشتم فریاد میکشیدم و به امید رهایی از آن مکان ترانه را برای کمک صدا میزدم. 
اما دریغ از هیچ کمکی،از سویی هم سرما داشت کم کم به بدن ضعیفم نفوذ می‌کرد و چنگ بر استخوان هایم می انداخت.
-خدایا چه کاری بود، د آخه پرتو تو هیچ وقت کنجکاو نبودی الان کنجکاو شدی ببین چه بلایی سر خودت آوردی 
داشتم زیر لب به خودم تشر میزدم و خودم را سر زنش میکردم. کمی مکث کردم و با دریافت نکردن کمکی کلافه دست های یخ زده ام را دور شونه هایم حلقه کردم تا بلکه شاید کمی گرم شود‌. 
لباس تنم نازک بود، آخر وسط تابستان همچنین طوفانی بعید بود آنها آن که در ماه تیر قرار داشتیم.
-شانسم همیشه نکبت بود اونم از بچگی 
باز زیر لب غر زدم. از درب فاصله گرفتم و با چهره غمگین و کلافه ام گوشه ای نشستم. با فکر به موبایلم  سریع جیب هایم را گشتم اما با پیدا نکردنش عصبی لب زدم:
-دختره خیره سر حتی موبایلتم فراموش کردی خاک تو سرت.
عصبی بودم و از طرفی کلافگی ام بیشتر.لابد ترانه هم الان به زیر سرپناهی رفته و برای همین نتوانسته به کمکم بیاید، با این فکر ها کمی خودم را دلداری دادم و باری دیگر نگاهم را در کلبه چرخواندم‌.
تکه شیشه های براق که ناشی از شکستن گوی بود روی زمین پخش شده بودند و مایه قرمز هم پخش شده بود. آرام به طرفش رفتم و ناخواسته دستم را به آن مایه زدم. 
با سوزش سر انگشت هایم صورتم از درد جمع شد و سریع آن را عقب کشیدم. لابد خورده شیشه هارا ندیده بودم.حس خواب عجیبی به سراغم امده بود و لحظه ای بعد به خواب رفتم.


نظر و لایک یادتون نره😉